برای خدا
داشت از کوچه رد می شد، دید دو تا بچه دارن با هم بازی می کنند. وسط بازی یکی از بچه ها به اون یکی گفت: من دیگه میرم، کار دارم.
اون یکی گفت: صبر کن بازی مون تموم بشه، بعد.
گفت: نه تکلیف امروزمو انجام ندادم، باید برم.
...
نشست وسط کوچه، شروع کرد به گریه کردن!.
پرسیدند: آقا چی شده؟!
گفت: تکلیف همه ی عمرم مونده، من یه عمره مشغول بازی ام...
...
نوشته شده در یکشنبه 91/1/6ساعت
4:14 عصر توسط هادی نظرات ( ) |
Design By : Pichak |